روزدوشنبه 1398/8/4 شمسی پدر بزرگ مامان (پاپا حاجکه ) مهمان ما بود .دایی جلیل ،بابا علی جان و مامان کیفیه همراهش بودند تو از آمدنش خیلی خوشحال بودی آره بزرگان سرمایه های زندگی هستن و لبریز از خاطرات گذشته اند.
من وقتی این عکس را نگاه میکنم می فهمم که درختان وقتی پیر می شوند از کنارشان جوانه هایی رشد می کند تا زندگی را ادامه دهند و این است که درختان همیشه سبز اند و جاویدان .
خونه ی ما در جانبازان مقابل مسجد ثقلین هست .
شب گذشته یعنی جمعه شب با اصرار تو برای دیدن مزرعه شالی و کشاورز باصفایش که شخصی دوست داشتنی و دوست دار طبیعت است رفتیم من هرچه از سرمای شب و سرماخوردگی برایت می گفتم اما تو بیشتر اصرار می کردی با ماشین رفتیم و بعد از آن کمی پیاده روی کردیم نزدیک که شدیم چراغ قوه ی مرد کشاورز ما را تا نزدیک خودش راهنمایی کرد البته آتش برافروخته ی کنارش بهترین راهنما در شب بود دو تا سگ مزرعه را نگهبانی می دادند و آن طرف تر الاغ و کره اش در حال استراحت بودند و مرد کشاورز خودش کنار آتش دراز کشیده بود تاریکی شب ستاره ها را جذابتر می کرد و خوشه پروین خودنمایی می نمود آتش در میان این همه سیاهی شب مانند گلی سرخی در میان زمینه سیاه نمایان بود. چای در این هوای نسبتا سرد حال و هوای دیگری داشت و تو چقدر با لذت تمام به خاطره گویی های آن مرد گوش می دادی و می گفتی تا صبح آنجا باشیم چون طبیعت بهترین و دلنشین ترین فضای ممکن برای آدمی است و انسان را از حال و های دود و سیمان و آهک و آهن دور می کند .
محمد صدرا سلام این روزها فصل جدیدی در زندگی تو آغاز شده است البته برای ما هم تازگی دارد و خوشایند است فصل تعلیم وتربیت فصل آموزش فصل دانایی دفتر زندگی تو صفحه سفید دیگری را به نظاره نشسته است تا مشق عشق به مدرسه و دانش و علم آموزی را بنویسدتو این روزها روزهای آغازین پیش دبستانی را داری می گذرانی و این یعنی اول راهی جدید و امیدوارم با پشتکار و تلاش قله های بلند علم و دانایی را که جلوی تو قد کشیده اند را به تسخیر خود در آوری
درباره این سایت