شب گذشته یعنی جمعه شب با اصرار تو برای دیدن مزرعه شالی و کشاورز باصفایش که شخصی دوست داشتنی و دوست دار طبیعت است رفتیم من هرچه از سرمای شب و سرماخوردگی برایت می گفتم اما تو بیشتر اصرار می کردی با ماشین رفتیم و بعد از آن کمی پیاده روی کردیم نزدیک که شدیم چراغ قوه ی مرد کشاورز ما را تا نزدیک خودش راهنمایی کرد البته آتش برافروخته ی کنارش بهترین راهنما در شب بود دو تا سگ مزرعه را نگهبانی می دادند و آن طرف تر الاغ و کره اش در حال استراحت بودند و مرد کشاورز خودش کنار آتش دراز کشیده بود تاریکی شب ستاره ها را جذابتر می کرد و خوشه پروین خودنمایی می نمود آتش در میان این همه سیاهی شب مانند گلی سرخی در میان زمینه سیاه نمایان بود. چای در این هوای نسبتا سرد حال و هوای دیگری داشت و تو چقدر با لذت تمام به خاطره گویی های آن مرد گوش می دادی و می گفتی تا صبح آنجا باشیم چون طبیعت بهترین و دلنشین ترین فضای ممکن برای آدمی است و انسان را از حال و های دود و سیمان و آهک و آهن دور می کند .
شب ,کشاورز ,مرد ,تو ,حال ,آتش ,مرد کشاورز ,حال و ,آن مرد ,در میان ,و آن
درباره این سایت